امتیاز
5 / 4.4
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
36,000
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
50,000
خبرم کن
کتاب چاپی ناموجود است
135,000
15%
114,750

نظر دیگران

نظر شما چیست؟

کتاب دیدم که جانم میرود pdf زندگینامه و خاطرات شهید مصطفی کاظم زاده به نویسندگی حمید داودآبادی می باشد و انتشارات شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.

معرفی کتاب دیدم که جانم میرود

شهید مصطفی کاظم زاده در 9 شهریورماه 1344 در محله شاهپور دیده به جهان گشود. این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیت نامه خوانی، تشییع و شهادت و ... به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی می پردازد.

کتاب «از معراج برگشتگان» که دربردارنده خاطرات حمید داوودآبادی در طی سال هایی ابتدایی انقلاب تا پایان جنگ است، فصلی دارد که به آشنایی وی و شهید «مصطفی کاظم زاده» می پردازد. این فصل یکی از بخش هایی بود که خیلی مورد توجه و استقبال مخاطبان قرار گرفت. به همین خاطر نویسنده تصمیم گرفت محتوای آن فصل از کتاب را با خاطراتی که از آن شهید از سال های بعد جنگ دارم ضمیمه کند و همراه با عکس و اسناد که از این شهید برجای مانده است به صورت یک کتاب مستقل منتشر کند.

خلاصه کتاب دیدم که جانم میرود

کتاب دیدم که جانم میرود، به بخش های زیر تقسیم شده است:
تولد، برخورد اول، پول توجیبی، عکس های قشنگ امام، چلو کبابی کاظمی پور، می خوای مسلمون بشی؟، آقا کاظم، حزب الله شرق تهران، ته تغاری خانه، بچه محا ها، من متولد چهل و چهارم ا.لین وداع سخت عملیات رمضان در شلمچه، حاجی مهیاری، شب عید فطر، دم خانه مصطفی، و باز خداحافظی، لباس در جنگ، خواندن وصیت نامه، مانع بزرگ اعزام، معرفت خدا، کتاب خداشناسی، جعل نامه، من با تو جبهه نمی آم، تشییع جنازه ی مصطفی، نوشتن وصیت نامه، رفتن به سومار، ترکش اون جای فرمانده، بمباران سومار، به سوی کربلایت، ثاقب و ثابت، بی نیاز ترین موجود روی زمین، عبور از میدان مین، گنده لاط در جبهه، یک روح در دو بدن، اعزام

به خط مقدم، من و مصطفی در یک سنگر، روز آخر...، دیدم که جانم می روز، مگه تو آدم نیستی مصطفی؟، دیگه چیزی نمونده...، دیدار آخر، اگه معرفت داری منم ببر...، عکس مصطفی با من حرف میزنه!
دم دمای ظهر سه شنبه نهم شهریور ماه 1344 در محله ی شاهپور (وحدت اسلامی) در جنوب تهران، پیرزن قابله همه ی بچه ها را از اتاق بیرون کرد. محمدکاظم، پهلوی پدرش آقامجتبی نشسته بود؛ ولی مریم و ملکه، مشتاقانه منتظر بودند تا ببینند مامان برای شان خواهر می آورد یا برادری دیگر.ساعتی بعد صدای گریه ای زیبا و دل نشین ...

کتاب دیدم که جانم میرود pdf

در فراکتاب نسخه epub این کتاب عرضه شده است که امکانات بیشتری نسبت به pdf در اختیار شمار قرار می‌دهد. علاوه بر آن نسخه صوتی و چاپی کتاب نیز در دسترس شماست.

برشی از متن کتاب

چه کار باید می کردم، اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت: تنهای تنها. اما من نمی خواستم بروم. اصلا من اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامه ها داشتم برای فرداهای دوستی مان. حالا او داشت می رفت. او داشت می شد رفیق نیمه راه. من که ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم.

ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش تر بود تا رفتنش. حالا باید او را چه طوری از رفتن منصرف می کردم. بدون شک خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کردکه نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی گرداندم!

قیمت کتاب دیدم که جانم میرود

برای خرید کتاب دیدم که جانم میرود، با تخفیف به سایت و اپلیکیشن فراکتاب مراجعه کنید.

خرید کتاب دیدم که جانم میرود

در فراکتاب علاوه بر امکان خرید نسخه چاپی این کتاب امکان دانلود کتاب دیدم که جانم میرود در دو قالب صوتی و الکترونیک وجود دارد.

خرید کتاب دیدم که جانم میرود مشخصات کتاب دیدم که جانم می رود در جدول زیر آورده شده است:

مشخصات
ناشر: شهید کاظمی
نویسنده: حمید داودآبادی
تعداد صفحه: 176
موضوع: زندگینامه و خاطرات شهید مصطفی کاظم زاده
قالب: الکترونیک، صوتی و چاپی با تخفیف

 دیدم که جانم میرود هوشنگ ابتهاج

شعری با همین عنوان، سعدی شاعر ایران زمین سروده است.

اِی ساربان آهسته رو، کآرام جانم می‌رود    وآن دل که با خود داشتم، با دِلسِتانم می‌رود

من مانده‌ام مَهجور از او، بیچاره و رَنجور از او    گویی که نیشی دور از او ،در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فُسون، پنهان کنم ریش درون    پنهان نمی‌ماند که خون، بر آستانم می‌رود

مَحمِل بِدار ای ساروان، تندی مَکُن با کاروان    کَز عشق آن سَرو رَوان، گویی رَوانم می‌رود

او می‌رود دامن کِشان، من زَهر تنهایی چِشان    دیگر مپرس از من نشان، کَز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سَرکِشم ،بُگذاشت عیش ناخوشم    چون مِجمَری پرآتشم کز سَر دُخانم می‌رود

با آن همه بیداد او، وین عهد بی‌بنیاد او    در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین، ای دلستانِ نازنین    کآشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نَغنِوم، و اندر زِکَس می‌نَشنوم    وین ره نه قاصد می‌روم، کَز کف عِنانم می‌رود

گفتم بگریم تا اِبِل، چون خَر فروماند به گِل    وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می‌رود

صبر از وصالِ یار من، برگشتن از دلدار من    گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن   من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می‌رود

سعدی فَغان از دست ما، لایق نبود ای بی‌وفا    طاقت نمیارم جفا، کار از فغانم می‌رود

صفحات کتاب :
176
کنگره :
DSR۱۶۲۹‭‬ ‭/د۲آ۳ ۱۳۹۶
دیویی :
۹۵۵/۰۸۴۳۰۹۲
شابک :
9786008200314
سال نشر :
1396

کتاب های مشابه دیدم که جانم می رود