نظر شما چیست؟

معرفی کتاب آینه "مجموعه داستان‌های عاشورایی"

دین اسلام برنامه‌ی همه جانبه‌ای است که خداوند تبارک و تعالی برای سعادت انسان در دنیا و آخرت در اختیار او قرار داده است. این برنامه انسان را بر مبنای توجه و آگاهی به سوی سعادت راهنمایی می‌کند و در مقابل شیطان و تمدن‌های شیطانی به دنبال غفلت و نادانی انسان هستند تا او را از مسیر سعادت به بی‌راهی بکشانند.

کتاب آینه، حاوی ۸ داستان کوتاه درباره برهه­‌هایی از زندگی برخی افراد حاضر در حادثه عاشورا است. هر داستان این مجموعه را یکی از نویسندگان به قلم تحریر درآورده است؛ که شامل داستان‌هایی از ابراهیم حسن بیگی، اکبر صحرایی، منیژه آرمین، علی اکبر والایی، شیرین اسحاقی، سهیلا عبدالحسینی و بیژن کیا است.

گزیده کتاب آینه "مجموعه داستان‌های عاشورایی"

عشقم را نمی‌فروشم
نویسنده: سهیلا عبدالحسینی
صدای فریاد ثابت، سکوت صحرا را آشفته کرد. ابوبشیر به آن‌سو چشم گرداند. عصای گره‌دارش را بر زمین کوفت و خرده هیمه‌ای که بر دامن داشت، کنار آتش ریخت و پاکشان به سوی ثابت رفت.
- چه می‌کنی پسرجان؟ حیوان‌ها زهره بریدند. چرا نعره می‌کشی؟ ثابت دستار از سر برداشت و بر زمین کوفت.
- چموش‌اند، وحشی شده‌اند زبان نفهم‌ها.
- چه شده باز؟ 
- نیمه‌جانم کردند، باز چندتایی سرگذاشتند به بیابان، از نای و نفسم انداختند، تا گرفتم و به گله برگرداندمشان.
- جوان، گله شب چموشی نمی‌کند. بگرد ببین از چه ترسیده‌اند. به‌جای فریاد، اطراف گله چند کومه آتش تیار کن. ابوبشیر مشعل نیمه‌مشتعل به‌دست بازگشت تا بادیه  شیرش را روی آتش بگذارد و نان در شیر بخیساند و نرم کند برای دهانی که به چند دندان رضا داده بود. کومه‌های آتش، اطراف گله گُر کشیدند. ثابت گلیم نخ‌نما را پیش آتش کشید و طاق‌باز برویش رها شد. نگاهش به آسمان افتاد.
- همه چیز ناآشنا شده؛ بوی غربت گرفته، این از بیابانی که سال‌هاست در آن می‌چریم و می‌چرانیم. این‌هم از آسمانی که تا چشم گشودیم ستاره‌هایش میخ چشمان‌مان بود. اما در این چند شب چه شده؟ ابوبشیر بوته‌ای خشک میان بادیه فرو برد و شیر را هم زد.
- تو بگو ابوبشیر، تو که موی سر و روی در این بیابان سپید کرده‌ای تابحال به‌یاد داری این بیابان را اینطور سیاه... اینطور خوفناک؟! ابوبشیر بی‌گفتی به عمق آسمان و سیاهی بیابان خیره شد.
- اینطور...!؟ نه، ندیده بودم. ثابت به سمت آتش چرخید.
- من که یکی دو روز دیگر می‌روم.
- به کجا؟
- می‌روم به هر کجا که این‌جا نباشد. به شام می‌روم. می‌گویند سربازان لشگر شام فرصت خرج کردن سکه‌های بی‌شمارشان را ندارند. ابوبشیر کاسه‌ای شیر کنارش گذاشت و گرده نانی.
- اسبت کو؟ سلاحت کجاست؟ سواری، تیراندازی، جنگیدن می‌دانی؟
ثابت نانی را که برداشته بود، در مشت فشرد.
- به دست می‌آورم، می‌خرم، یاد می‌گیرم... یاد می‌گیرم... یاد می‌گیرم.. .

سال نشر :
1394
صفحات کتاب :
‫‬‬۱۳۸
کنگره :
‏‫‬‭BP۹‏‏‫‭/آ۹ ۱۳۹۴
دیویی :
۲۹۷/۶۸
کتابشناسی ملی :
۳۷۷۷۳۶۷
شابک :
‫978-600-94659-6-5‭‬

کتاب های مشابه آینه