کتاب سلفی با خرابکار داستانی است که توسط طاهره مشایخ نوشته شده است.
رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم. سوار لاکپشت بودیم... آقای راننده، پات رو بذار رو دنده... .
باید جای من باشید تا بفهمید صدای بچهها چطور روی اعصابم رژه میرود. تا راننده ترمز میزند، شروع میکنند به خواندن؛ آن هم چه خواندنی! از فارسی به گیلکی و برعکس. مدام کانال عوض میکنند. شعر درست و حسابی که نمیخوانند؛ فقط لودگی و مسخرهبازی. یکمشت خرس گنده صدای بچههای کوچک را تقلید میکنند و آخر هر جمله هم ادای مربیهای مهدکودک را درمیآورند؛ با چاشنی جیغ و هورا.
از همه بدتر صدای نکرهٔ فرید است که انگار نه انگار باهم کتککاری کردهایم. آدم اینقدر بیخیال و پوستکلفت نوبر است به خدا؛ مثلاً میخواهد نشان دهد که اصلاً برایش مهم نیست. بعد من اینجا سرم را کردهام توی لاک خودم و بغ کردهام. باید محکمتر میزدم توی گوشش تا دیگر کسی را مسخره نکند.
«کوچصفهان» را هم رد میکنیم. جاده انگار کش میآید. کلاه کاپشن را تا دم چانه کشیدهام تا بلکه صدای نکرهشان را کمتر بشنوم.